کار حسن تو رسیدست به جایی که سزد
که به عهدت سخن از یوسف کنعان نرود
باوصال تو ندارم سر بستان و بهشت
هر کرا باغچه ای هست به بستان نرود
خسرو خسته که ماندست به دهلی دربند
آه گر زو خبری سوی خراسان نرود
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر
که خزان دیده بود پس به بهاری برسد
چه کند دل که جفای تو تحمل نکند
که اگر جان طلبی بنده تأمل نکند
وا جبست از دهن غنچه بدوزند بخار
تا در ایام جمالت سخن گل نکند